پاکیزه گردیدن. پاک گردیدن. طهارت. طهر. تطهّر. مطهر گشتن. طاهر گشتن. نظافه. (دهار). طیب. طاب. طیبه. تطیاب. زکاء. تزکّی. تنقّح. نقا. نقاوه. نقاءه. نقایه. نقاوه. - پاک شدن از عیب و عوار یا وام و جز آن، برائت: شهان بخدمت او از عوار پاک شوند بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه. فرخی. ، سترده شدن. محو شدن. محو گشتن. انطماس. انمحاء. زدوده شدن. زایل شدن: جهان زیر فرمان ضحاک شد ز هر نامه ای نام جم پاک شد. اسدی. انجلاء. پاک شدن آفتاب. پاک شدن ماه، منزه بودن. تبارک. تقدس. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، از حیض برآمدن زن. قطع شدن خون حیض ماهیانه در وقتی که زن هنوز به سن یأس نرسیده است. اقراء. تعلّی. (تاج المصادر بیهقی). تعلی، پاک شدن زن از نفاس. (زوزنی)
پاکیزه گردیدن. پاک گردیدن. طهارت. طُهر. تطهّر. مطهر گشتن. طاهر گشتن. نظافه. (دهار). طیب. طاب. طیبه. تطیاب. زَکاء. تزکّی. تنقّح. نقا. نقاوه. نقاءَه. نقایه. نُقاوَه. - پاک شدن از عیب و عوار یا وام و جز آن، برائت: شهان بخدمت او از عوار پاک شوند بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه. فرخی. ، سترده شدن. محو شدن. محو گشتن. انطماس. انمحاء. زدوده شدن. زایل شدن: جهان زیر فرمان ضحاک شد ز هر نامه ای نام جم پاک شد. اسدی. انجلاء. پاک شدن آفتاب. پاک شدن ماه، منزه بودن. تبارک. تقدس. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، از حیض برآمدن زن. قطع شدن خون حیض ماهیانه در وقتی که زن هنوز به سن یأس نرسیده است. اقراء. تعلّی. (تاج المصادر بیهقی). تعلی، پاک شدن زن از نفاس. (زوزنی)
پاگیزه گردیدن، طهارت، طاهر شدن، تطهر پاک گردیدن پاکیزه گردیدن طاهر شدن طهارت طهر، منزه بودن تبارک تقدیس، از حیض بر آمدن قطع شدن خون حیض ماهیانه در وقتی که زن هنوز بسن یاس نرسیده است اقراء، صفای باطن یافتن، انجلا پس از خسوف و کسوف، سترده شدن زدوده شدن زایل شدن، یا از عیب یا عوار پاک شدن، برائت یافتن، یا از وام و جز آن پاک شدن، پرداختن آن برائت
پاگیزه گردیدن، طهارت، طاهر شدن، تطهر پاک گردیدن پاکیزه گردیدن طاهر شدن طهارت طهر، منزه بودن تبارک تقدیس، از حیض بر آمدن قطع شدن خون حیض ماهیانه در وقتی که زن هنوز بسن یاس نرسیده است اقراء، صفای باطن یافتن، انجلا پس از خسوف و کسوف، سترده شدن زدوده شدن زایل شدن، یا از عیب یا عوار پاک شدن، برائت یافتن، یا از وام و جز آن پاک شدن، پرداختن آن برائت
پاره شدن. شکافته شدن. دریده شدن: یکی از کید شد پرخون دوم شد چاک از تهمت سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر. رودکی. چو ویسه چنان دید غمناک شد دلش گفتی از غم بدو چاک شد. فردوسی. یکی تیغ زد شاه بر گردنش همه چاک شد جوشن اندر تنش. فردوسی. ز خشکی دهان هوا کاک شد دل خاک از تشنگی چاک شد. فردوسی. گر بماندیم زنده بردوزیم جامه ای کز فراق چاک شده ور بمردیم عذر ما بپذیر ای بسا آرزو که خاک شده. سعدی. خرقه پوشان صوامع را دوتایی چاک شد چون من اندر کوی وحدت لاف یکتایی زدم. سعدی. هزار جامۀ جان چاک می شود آن دم که برزنی به میان چاکهای دامان را؟ (از آنندراج)
پاره شدن. شکافته شدن. دریده شدن: یکی از کید شد پرخون دوم شد چاک از تهمت سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر. رودکی. چو ویسه چنان دید غمناک شد دلش گفتی از غم بدو چاک شد. فردوسی. یکی تیغ زد شاه بر گردنش همه چاک شد جوشن اندر تنش. فردوسی. ز خشکی دهان هوا کاک شد دل خاک از تشنگی چاک شد. فردوسی. گر بماندیم زنده بردوزیم جامه ای کز فراق چاک شده ور بمردیم عذر ما بپذیر ای بسا آرزو که خاک شده. سعدی. خرقه پوشان صوامع را دوتایی چاک شد چون من اندر کوی وحدت لاف یکتایی زدم. سعدی. هزار جامۀ جان چاک می شود آن دم که برزنی به میان چاکهای دامان را؟ (از آنندراج)
کنایه از خویشتن را هیچ و ناچیز پنداشتن: در بهاران کی شودسرسبز سنگ خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ. مولوی. ای برادر چو عاقبت خاک است خاک شو پیش از آنکه خاک شوی. سعدی. ازین خاکدان بنده ای پاک شد که در پای کمتر کسی خاک شد. سعدی. ، مدفون شدن، نابود شدن: ای بسا آرزو که خاک شده. (سعدی) ، مبدل بخاک گردیدن: که گر خاک شد سعدی او را چه غم که در زندگی خاک بوده است هم. (بوستان). ما خاک شویم و هم نگردد خاک درت از جبین ما پاک. سعدی (ترجیعات). سعدی اگر خاک شود همچنان ناله و زاریدنش آید بگوش. سعدی. ، در اصطلاح کشتی گیران به جای سر پا کشتی گرفتن. بزمین افتادن ولی بکشتی ادامه دادن
کنایه از خویشتن را هیچ و ناچیز پنداشتن: در بهاران کی شودسرسبز سنگ خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ. مولوی. ای برادر چو عاقبت خاک است خاک شو پیش از آنکه خاک شوی. سعدی. ازین خاکدان بنده ای پاک شد که در پای کمتر کسی خاک شد. سعدی. ، مدفون شدن، نابود شدن: ای بسا آرزو که خاک شده. (سعدی) ، مبدل بخاک گردیدن: که گر خاک شد سعدی او را چه غم که در زندگی خاک بوده است هم. (بوستان). ما خاک شویم و هم نگردد خاک درت از جبین ما پاک. سعدی (ترجیعات). سعدی اگر خاک شود همچنان ناله و زاریدنش آید بگوش. سعدی. ، در اصطلاح کشتی گیران به جای سر پا کشتی گرفتن. بزمین افتادن ولی بکشتی ادامه دادن